Lilypie Maternity tickers
گندم خانوم
 
جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹
همونطور که از تیکر معلوم می شه کمتر از 90 روز دیگه مونده تا پسرکم بیاد بغل من و بابا دانیال. الان در هفته 28 هستم و تا هفته 40 بارداری کامل می شه ولی خودم حس می کنم که زودتر می تونم نی نی ام رو ببینم و حدود 10 هفته دیگه امکان داره دنیا بیاد.
البته این فقط حس خودم هست والا که دکتر همه چیز رو خوب ارزیابی کرد و برای زایمان طبیعی اوایل شهریور رو تعیین کرده ولی همونطور که گفتم خودم حس می کنم که اواخر مرداد ماه پسرم دنیا می اد.

کارهای مربوط به اتاقش و لباس ها و وسایل اولیه اش تقریبا تموم شده. گهواره *خوشگل و کوچولوش با چین ها و پشه بند سفید آبی توی اتاقش با پرده آبی و لوستر میکی موس و کمد دیواری سفید که بابایی به عشق نی نی اش درست کرده دارن انتظارش رو می کشن.
راستش برای خرید سیسمونی نخواستیم سخت گیری کنیم و لباس و وسایلی که به طور معمول مد شده می خرند رو بگیریم. من و دانیال عقیده داریم که حالا که داریم بچه دار می شیم باید تمام مسئولیت هاش رو هم خودمون برعهده بگیریم و هزینه وسایل و ... رو هم خودمون باید بپردازیم و این هزینه های اولیه ما رو آماده می کنه برای پذیرش بار اقتصادی فرد جدید. گرچه مامانم هم طبق رسم و رسوم می خوان که سیسمونی تهیه کنن و به حرف من و دانیال زیاد توجه نکردن. نتیجه این شد که مامان مقداری پول به من دادن که هرچی می خوام بگیرم که من هم سعی کردم مختصر و مفید خرید کنم.
الان پسرم چند سری لباس تا 9 ماهگی داره و مادربزرگ دانیال با کامواهای نازی که برای پسرم خریدم چند سری لباس و ژاکت زمستونی براش با عشق بافته. ملافه هم خودم خریدم و دارم برای داخل گهواره اش لحاف و ... درست می کنم مامان ام هم در حال تدارک بقیه وسابل پارچه ای هستن. دلم می خواد اگه بتونم تشک بازی هم بدوزم البته همه اینها چیزهای پارچه ای که گفتم میکی موس های شیطون در زمینه زرد داره با حاشیه سفید و آبی.
خب ما هم مثل همه پدر و مادرهای دیگه بهترین ها رو برای بچه مون می خواهیم ولی هر دو عقیده داریم که بچه با محبت بزرگ می شه و یک نی نی کوچولو نیازی به ده ها سری لباس مارک دار برای مهمونی ، اتاقی پر از اسباب بازی برای سنین بالاتر و صدها وسیله که در بدو تولد براش لازم نیست رو نداره و سعی ما اینه که برای تربیت صحیح اش بیشتر تلاش کنیم. به همین دلیل چند هفته است که کلاس بازی با کودکان می رم. مدرس کلاس آقای سلطانی هستند که توی این چند جلسه خیلی مطالب مهم و جالب در مورد شخصیت و رفتار و تربیت کودکان ازشون یاد گرفتم. یک کلاس یک جلسه ای هم در مورد آمادگی زایمان در بیمارستان عرفان شرکت کردم و از 16 خرداد هم کلاس بارداری شاداب ( دقیقا اسمش رو یادم نیست) که شاگردان آقای سلطانی اداره می کنند رو خواهم رفت که برای زایمان طبیعی و نگهداری نوزاد آمادگی لازم رو به دست بیارم.
راستش تا چند هفته پیش از زایمان می ترسیدم. به حدی که هر شب کابوس زایمان می دیدم و این ترس در مورد زایمان طبیعی و سزارین برام فرقی نداشت ولی دیدم که دارم مامان می شم و بالاخره که باید زایمان کنم پس بهتره که این تجربه رو شیرین و با آگاهی پشت سر بگذارم و همونطور که همه می گن همه چیز طبیعی اش بهتر هست من هم طبیعی رو انتخاب کردم و بارها تمام مراحل و تمرینات تنفسی رو از روی کتاب و راهنمایی های مامان های نی نی سایت انجام دادم. امیدوارم که با کمک خدای مهربون بتونم زایمان راحت و زیبایی داشته باشم.
اسم پسرم رو بابایی اش انتخاب کرده و می خواد که پسرش رو "رایان" صدا بزنیم که یک اسم اصیل فارسی هست به معنای باهوش. ضربات و حرکت موجی شکل رایان هر روز قوی تر می شه و من عاشقانه نگاه می کنم و قربون دست و پای بلوری بچه ام می رم. بدن من هم همراه با بزرگ شدن رایان تغییرات زیادی کرده و الان یه توپ زیر لباسم دارم. چند شب پیش هم توی خواب حس کردم که سینه ام خیس شده و فکر کردم عرق باشه ولی صبح با کمال تعجب روی لباسم چند قطره شیر دیدم و ذوق زده شدم. گرچه وزنم چندان بالا نرفته و هنوز به قبل از بارداری نرسیده ولی برای نشستن و ایستادن مشکل پیدا کردم و خیلی زود خسته می شم. شب ها هم مفصل ران به لگن ام چنان درد می کنه که چند بار از خواب بیدار می شم و راه می رم و نرمش می کنم و یک ساعت می خوابم و باز هم با درد بیدار می شم.
از تغییرات جسمی که بگذریم تحولی هم در روحیه ام می بینم. انگار که باز دارم دوران اولیه عاشق شدن رو می گذرونم. باز دیوانه و مستم و می لرزد دلم،دستم...
دارم مامان می شم و دل نازک و حساس. دارم هم زمان با جسمم قلبم رو هم با پاره تنم تقسیم می کنم ، هم خوشحالم هم می ترسم. از آینده ای که می دونم قلبم رو بارها به تپش می ندازه هراس دارم. می دونم که مادر شدن نگرانی مدام و عشق مدام هست به فرزندی که از گوشت و خون ات به وجود اومده و در راه این عشق سختی زیادی رو باید تحمل کنم.
می دونم که این حس از الان شروع می شه و تا لحظه مرگ و شاید تا ابد ادامه داره.

*: کیفیت عکس رو برای کاهش حجم خیلی پایین آوردم و جالب نشد. حوصله تغییر حجم و آپلود مجدد رو ندارم ببخشید.
یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹
من یک مادر
وقتی که من تصمیم گرفتم که وبلاگ بنویسم یعنی اتفاق مهمی افتاده.
اون اتفاق اینه که: من الان مامان یه پسر کوچولوی 24 هفته و خرده ای هستم.
یه پسر کوچولو که دستگاه ضربان قلب دکتر رو با لگدش تکون داد ولی نگذاشت که ضربان قلبش رو بشنوه و ما مجبور شدیم بریم سونو گرافی و همه ی چیزهای کوچولوش رو چک کنیم و این وسط فهمیدیم که یه پسر خیلی شیطون و خدا رو شکر سالم داریم.

الان هم که دارم می نویسم مدام اعلام حضور می کنه و در حال شیطنت مفرط هست. خدا رحم کنه به وقتی که دنیا بیاد :)

باوجودی که 24 هفته گذشته و هر ساعت رو با اطمینان از حضور بچه ام سر کردم ولی یه موقع هایی هست که باورم نمی شم جسم و روح و زندگی ام رو دارم با یکی دیگه شریک می شم. یه نفر که نگرانی براش تا آخر عمر رهام نمی کنه.
راستش هم ازش می ترسم و هم بابت بودنش خدا رو شکر می کنم و واقعا عاشقش هستم.

از این به بعد سعی می کنم بیشتر بنویسم. از خودم و احساس ام .