وقتی که من تصمیم گرفتم که وبلاگ بنویسم یعنی اتفاق مهمی افتاده.
اون اتفاق اینه که: من الان مامان یه پسر کوچولوی 24 هفته و خرده ای هستم.
یه پسر کوچولو که دستگاه ضربان قلب دکتر رو با لگدش تکون داد ولی نگذاشت که ضربان قلبش رو بشنوه و ما مجبور شدیم بریم سونو گرافی و همه ی چیزهای کوچولوش رو چک کنیم و این وسط فهمیدیم که یه پسر خیلی شیطون و خدا رو شکر سالم داریم.
الان هم که دارم می نویسم مدام اعلام حضور می کنه و در حال شیطنت مفرط هست. خدا رحم کنه به وقتی که دنیا بیاد :)
باوجودی که 24 هفته گذشته و هر ساعت رو با اطمینان از حضور بچه ام سر کردم ولی یه موقع هایی هست که باورم نمی شم جسم و روح و زندگی ام رو دارم با یکی دیگه شریک می شم. یه نفر که نگرانی براش تا آخر عمر رهام نمی کنه.
راستش هم ازش می ترسم و هم بابت بودنش خدا رو شکر می کنم و واقعا عاشقش هستم.
از این به بعد سعی می کنم بیشتر بنویسم. از خودم و احساس ام .
امیدوارم هر دوتون سالم و سر حال باشین