Lilypie Maternity tickers
گندم خانوم
 
یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹
و من مادر شدم 1
الان من تصمیم گرفتم جریان زایمان رو بنویسم ولی نمی دونم تا انتها دوام می ارم یا نه. چون رایان تازه خوابش برده و من هم دارم از بی خوابی می میرم و شب قدر هم هست و از دیشب هم عمدا مسکن رو کنار گذاشتم و همه چیز برای تنبلی مهیا است منتهی من نمی دونم چرا اصرار دارم که بنویسم.

ماجرا از اول هفته 39 بارداری شروع شد و اولین روز هفته 40 پسرم به دنیا اومد. روز جمعه اول هفته 39 چند قطره خونریزی داشتم و ناگهان ریزش کمی آب رو حس کردم. آماده شدیم و ساک رو که از 7 ماهگی جمع کرده بودم دستم گرفتم و پیش به سوی بیمارستان. با خنده به دانیال گفتم: من اولین زن حامله ای هستم که ساکم رو خودم برداشتم!
توی راه انقباض های طولانی و منظم داشتم که دردناک نبودند. بیمارستان که رسیدیم همه انرژی مثبت ام تموم شده بود و ترسیده بودم. تنها مریض اورژانس زنان من بودم و دو تا ماما اومدند و معاینه کردند. یک نوار کاغذی هم برای تست مایع آمنیوتیک استفاده کردند که نتیجه منفی بود و معاینه هم چیزی از نزدیکی زایمان نشون نداد. دکتر شیفت اومد و سونوی بیوفیزیکال نوشت و مرخص شدم. به قول مامان مانور بیمارستان داشتیم.
فردای اون روز پیش دکتر خودم رفتم. معاینه فوق دردناکی انجام داد و گفت که ابریزش داری ولی کم هست و باید استراحت کنی تا زمان زایمان طبیعی. به سونوی بیوفیزیکال هم خیلی تاکید کرد در حدی که من از مطب تا سونو گرافی گریه می کردم و برای جون بچه ام ترسیده بودم.
نتیجه سونو بیوفیزیکال بسیار عالی بود ولی دکتر آنتی بیوتیک داد که بچه دچار عفونت نشه و گفت که اگه حرکات جنین کم شد یا آبریزش بیشتر شد به بیمارستان برم.
هر روز اون هفته منتظر بودم که علائم رو ببینم ولی خبری نبود. حتی همون انقباضات هم از شدت شون کم شده بود و درد و آبریزش هم نداشتم. حرکات بچه هم خیلی عالی بود. تا اینکه 3 شنبه عصر حوصله ام از این همه صبر برای زایمان سر اومد و راضی شدم که پیاده روی ام رو بیشتر کنم و روغن کرچک بخورم.
بدترین چیزی که در کل زندگی ام خوردم همین روغن کرچک بوده دلپیچه و دل درد وحشتناکی داشتم و همزمان توی خونه راه می رفتم. دردی که با رسیدن صبح برطرف شد. 4 شنبه شب هم این کار رو تکرار کردم . ولی حاصلی نداشت. 5 شنبه شب با شروع نود که علی دایی مهمون ویژه برنامه بود باز هم دلپیچه و راه رفتن من شروع شد ولی این بار دردها یه جور دیگه بودند و دو بار حس درد وحشتناک و ضربه ناگهانی داشتم.
جمعه صبح ساعت 11 بیدار شدم و خونریزی داشتم ولی در حدی نبود که توی کتاب های بارداری نوشته اند که نشونه زایمان باشه. درد هم نداشتم. به دوستان نی نی سایتی که گفتم یه نفرشون قسمم داد که برم بیمارستان و گفت که دوستش اینطور بوده و بچه اش رو از دست داده.
تا ساعت 5 صبر کردم ولی حس کردم حرکات بچه کم تر شده. همون موقع به طرف بیمارستان راهی شدیم. این بار می خندیدم و باورم نمی شد که دارم می رم زایمان کنم. فکر می کردم مثل دفعه قبل مانور هست و جدی نیست.
این بار هم تنها مریض من بودم. همون مامای هفته پیش اومد و با خنده و خیلی دوستانه با من برخورد کرد. این بار هم معاینه چیزی رو نشون نداد و همون خونریزی هم وجود نداشت. می خواست مرخص کنه ولی دستور پزشک لازم بود. خود دکتر اومد و معاینه کرد که تا آخر عمر یادم نمی ره چقدر درد کشیدم. سر ماما داد زد که نمی بینی خونریزی و ابریزش داره؟ چرا می خواستی مرخص کنی؟
و من راهی پذیرش شدم که چند تا برگه رو امضا کنم و از مامان و دانیال خداحافظی کنم.
نگران بودم نمی دونستم قرار چه اتفاقی بیفته. تمام خاطرات زایمانی که خونده بودم و کلاس ها و کتاب ها از ذهنم پریده بودند. پشت در بخش زایمان با مامان و دانیال خداحافظی کردم.
ساعت 6 بوددکتر گفت تا ساعت 12 با تزریق آمپول فشار سعی می کنند که زایمان طبیعی رو القا کنند تا دردها شروع بشه و بچه دنیا بیاد ولی بعد از 12 سزارین می کنند. لباس هام رو تحویل دادم و لباس پشت باز تنم کردند و به اتاقی با 6 تا تخت رفتم که تنها بودم و سرم و آنژیوکت وصل کردند و تزریق آمپول فشار شروع شد.

ادامه دارد...
2 Comments:
بدو گندوم جون بیا بقیه اشو بنویس...
چرا معاینه هات دردناک بوده ؟
یه جوری بنویس که منو نترسونی

Lilypie Maternity tickers
Anonymous nazi said...
سلام خیلی وقته وبلاگتو میخونم فکر کنم از قبل از ازدواجت خیلی خوشحال شدم که مادر شدی و بهت تبریک میگم منتظر بقیه مطلبت هستم

Lilypie Maternity tickers