Lilypie Maternity tickers
گندم خانوم
 
سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹
مادر ذوق زده دیوانه
امروز دقیقا حال پدر و مادرهایی که یه کار لوس و بسیار خنک رو انجام می دن رو درک کردم.
چه کاری؟ این که عکس بچه شون رو می فرستن برای روزنامه و مجله های مختلف. این کار همیشه به نظرم مسخره بوده. می گفتم که چی حالا؟؟؟؟
یادم می اد بابای خدا بیامرزم سوم دبستان که بودم مدام تشویقم می کرد که معدلت اگه 20 بشه عکس ات رو می دم بزنن توی روزنامه. یه بار دیگه هم دوره راهنمایی عکس ام رو داده بود برای بولتن داخلی اداره شون و همون شماره بولتن تا وقتی فوت شد جزو وسایل اش بود.
باور کنید برام قابل درک نبود. ولی دیشب عکس های رایان رو نگاه می کردم و دیدم که ماه گذشته یه روز صبح که بیدار شد با خودش حرف می زد و از زیر پتو ما رو می پائید و می خندید. دیشب اون عکس رو فرستادم برای وبلاگ صبح شو.
حالا امروز منتشر شده و توی گودر بالای 100 تا لایک خورده.
آیییییییی که نمی دونید چقدر ذوق کردم. فیس بوک و گودر رو پر کردم که مردم این بچه منه. به داداشم و دوستام زنگ زدم که بیایید ببینید. حالا هم که هنوز در حال ذوق ام و گفتم بیام اینجا هم بنویسم. به قول دوستم یه جوری ذوق کردم انگار بچه ام کنکور قبول شده :) به نظر می اد این هم ارثی باباشه که از بابا بهم رسیده.

2 روز هست که رایان یه کار جدید انجام می ده. حالا که بعد از دو ماه وبلاگ می نویسم بگذارید بگم که پسرک یاد گرفته به قهقهه بخنده. چند هفته پیش یکی دو بار خندید ولی چندان مداوم نبود و تکرار هم نکرد. ولی از دیروز که دختر دوستم رو که 1 ماه ازش بزرگتره رو دید و غش غش خندید. امروز هم خیلی این کار رو تکرار کرد. عصر که داشت به حرکات دانیال می خندید از شدت عشق مادرانه قلبم داشت می ترکید. کلی اشک ریختم تا آروم شدم. دانیال هم بهم گفت دیوونه.
سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹
دو ماه گذشت
1- می خواد شیر بخوره ولی سرش رو برگردونده. دستم رو می گذارم روی گونه اش تا آروم سرش رو بچرخونم در یه لحظه که متوجه نشدم چطور اتفاق افتاد لبهای گرم و مرطوبش رو چسبوند به دستم و شروع به مک زدن کرد.
انگار داشت دستم رو می بوسید. حال خوشی که اون لحظه داشتم رو با هیچ چیز عوض نمی کنم.

2- ظهر کنار خودم روی یه بالش بلندتر از مال خودش خوابوندمش. مست خواب شده و من هم دارم نگاهش می کنم و کم کم داره خوابم می بره. آروم آروم دست و پا می زنه و سرش رو طرف من می آره. از روی بالش خیلی آروم لیز می خوره و سر کوچولوش می اد بین پهلو و بازوم مثل جوجه هایی که زیر بال مامانشون می خوابن.
3- شیر خورده، پوشکش تازه عوض شده و شکم کوچولوش هم مشکلی نداره در ضمن مماخ کوچولوش هم تازه پاک شده. روی تخت ما داره پستونک می مکه و با لذت دست و پاهاش رو تکون می ده. کنارش نشستم و دارم نگاهش می کنم و قربون دست و پای بلوری اش می رم که پستونک از دهنش می افته.
می خواد با لب هاش پستونک رو که در دو سانتی اش هست بگیره ولی نمی تونه. تقلا می کنه و غر می زنه بارها و بارها تلاش می کنه پاهاش رو داره می چرخونه که هیکل کوچولوش جلو بره ولی نمی تونه. دست هاش رو می اره و خیلی ناشیانه به پستونک ضربه می زنه.پستونک بارها به لبش برخورد می کنه ولی نمی تونه بگیرش.
انگشت هام رو محکم به هم قلاب کردم تا جلوی خودم رو بگیرم و پستونک رو دهنش نگذارم. مادر شوهرم می اد و این تلاش رو می بینه هرچی می گم بگذارید خودش تلاش کنه دلشون نمی اد و پستونک رو دهن بچه می گذارن و می گن: به بچه دو ماهه که آموزش نمی دن.
چند دقیقه بعد دوباره همون ماجرا تکرار می شه. باز هم تلاش نافرجام داره شکل می گیره. سرش رو آروم از عقب هل می دم و لبهاش به پستونک می رسه و با رضایت خرخر می کنه و مک می زنه.
این طور مصداق واقعی ماهیگیری یاد دادن رو متوجه شدم.
دارم با آزمون و خطا مادر شدن رو یاد می گیرم و رایان هم داره زندگی کردن رو تجربه می کنه. برای هر دوی ما خیلی سخته ولی فوق العاده شیرین و زیباست.

پ.ن: انتظار ندارید که بقیه جریان زایمان رو بعد از دو ماه بیام بنویسم. مادر شدم و همین مهمه :)
یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹
و من مادر شدم 1
الان من تصمیم گرفتم جریان زایمان رو بنویسم ولی نمی دونم تا انتها دوام می ارم یا نه. چون رایان تازه خوابش برده و من هم دارم از بی خوابی می میرم و شب قدر هم هست و از دیشب هم عمدا مسکن رو کنار گذاشتم و همه چیز برای تنبلی مهیا است منتهی من نمی دونم چرا اصرار دارم که بنویسم.

ماجرا از اول هفته 39 بارداری شروع شد و اولین روز هفته 40 پسرم به دنیا اومد. روز جمعه اول هفته 39 چند قطره خونریزی داشتم و ناگهان ریزش کمی آب رو حس کردم. آماده شدیم و ساک رو که از 7 ماهگی جمع کرده بودم دستم گرفتم و پیش به سوی بیمارستان. با خنده به دانیال گفتم: من اولین زن حامله ای هستم که ساکم رو خودم برداشتم!
توی راه انقباض های طولانی و منظم داشتم که دردناک نبودند. بیمارستان که رسیدیم همه انرژی مثبت ام تموم شده بود و ترسیده بودم. تنها مریض اورژانس زنان من بودم و دو تا ماما اومدند و معاینه کردند. یک نوار کاغذی هم برای تست مایع آمنیوتیک استفاده کردند که نتیجه منفی بود و معاینه هم چیزی از نزدیکی زایمان نشون نداد. دکتر شیفت اومد و سونوی بیوفیزیکال نوشت و مرخص شدم. به قول مامان مانور بیمارستان داشتیم.
فردای اون روز پیش دکتر خودم رفتم. معاینه فوق دردناکی انجام داد و گفت که ابریزش داری ولی کم هست و باید استراحت کنی تا زمان زایمان طبیعی. به سونوی بیوفیزیکال هم خیلی تاکید کرد در حدی که من از مطب تا سونو گرافی گریه می کردم و برای جون بچه ام ترسیده بودم.
نتیجه سونو بیوفیزیکال بسیار عالی بود ولی دکتر آنتی بیوتیک داد که بچه دچار عفونت نشه و گفت که اگه حرکات جنین کم شد یا آبریزش بیشتر شد به بیمارستان برم.
هر روز اون هفته منتظر بودم که علائم رو ببینم ولی خبری نبود. حتی همون انقباضات هم از شدت شون کم شده بود و درد و آبریزش هم نداشتم. حرکات بچه هم خیلی عالی بود. تا اینکه 3 شنبه عصر حوصله ام از این همه صبر برای زایمان سر اومد و راضی شدم که پیاده روی ام رو بیشتر کنم و روغن کرچک بخورم.
بدترین چیزی که در کل زندگی ام خوردم همین روغن کرچک بوده دلپیچه و دل درد وحشتناکی داشتم و همزمان توی خونه راه می رفتم. دردی که با رسیدن صبح برطرف شد. 4 شنبه شب هم این کار رو تکرار کردم . ولی حاصلی نداشت. 5 شنبه شب با شروع نود که علی دایی مهمون ویژه برنامه بود باز هم دلپیچه و راه رفتن من شروع شد ولی این بار دردها یه جور دیگه بودند و دو بار حس درد وحشتناک و ضربه ناگهانی داشتم.
جمعه صبح ساعت 11 بیدار شدم و خونریزی داشتم ولی در حدی نبود که توی کتاب های بارداری نوشته اند که نشونه زایمان باشه. درد هم نداشتم. به دوستان نی نی سایتی که گفتم یه نفرشون قسمم داد که برم بیمارستان و گفت که دوستش اینطور بوده و بچه اش رو از دست داده.
تا ساعت 5 صبر کردم ولی حس کردم حرکات بچه کم تر شده. همون موقع به طرف بیمارستان راهی شدیم. این بار می خندیدم و باورم نمی شد که دارم می رم زایمان کنم. فکر می کردم مثل دفعه قبل مانور هست و جدی نیست.
این بار هم تنها مریض من بودم. همون مامای هفته پیش اومد و با خنده و خیلی دوستانه با من برخورد کرد. این بار هم معاینه چیزی رو نشون نداد و همون خونریزی هم وجود نداشت. می خواست مرخص کنه ولی دستور پزشک لازم بود. خود دکتر اومد و معاینه کرد که تا آخر عمر یادم نمی ره چقدر درد کشیدم. سر ماما داد زد که نمی بینی خونریزی و ابریزش داره؟ چرا می خواستی مرخص کنی؟
و من راهی پذیرش شدم که چند تا برگه رو امضا کنم و از مامان و دانیال خداحافظی کنم.
نگران بودم نمی دونستم قرار چه اتفاقی بیفته. تمام خاطرات زایمانی که خونده بودم و کلاس ها و کتاب ها از ذهنم پریده بودند. پشت در بخش زایمان با مامان و دانیال خداحافظی کردم.
ساعت 6 بوددکتر گفت تا ساعت 12 با تزریق آمپول فشار سعی می کنند که زایمان طبیعی رو القا کنند تا دردها شروع بشه و بچه دنیا بیاد ولی بعد از 12 سزارین می کنند. لباس هام رو تحویل دادم و لباس پشت باز تنم کردند و به اتاقی با 6 تا تخت رفتم که تنها بودم و سرم و آنژیوکت وصل کردند و تزریق آمپول فشار شروع شد.

ادامه دارد...
پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۹
تولد یک فرشته
پسرم خوابیده و لب تاب رو گذاشتم کنارم تا در چند کلمه توی وبلاگم ثبت کنم این اولین پست مادر بودن رو.
رایان جمعه 29 مرداد ساعت 11 شب دنیا اومد. به نظر مامان و باباش خوشگل ترین و ملوس ترین نوزاد دنیاست و به نظر بقیه خیلی شبیه به من.
شب نخوابیدن و شیر دادن و بقیه کارهای مربوط به نوزاد روزگارم رو پر کرده.
خیلی دوستش دارم و هر وقت نگاهش می کنم از شدت این عشق و محبت دیووانه می شم بعد هم خدا رو با تمام وجود شکر می کنم و ازش می خوام که بچه ام همیشه سلامت باشه و برای اون هایی که منتظر این لحظات هستن دعا می کنم.
پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹
سعی در باور
خب 38 هفته تموم شد و اگر می خواستم سزارین کنم الان پسرک توی بغلم بود. انتظار برای موعد اومدن این شازده داره کلافه ام می کنه.
دارم مامان می شم ولی هنوز باورم نشده. وقتی مامان خودم رو می بینم باورم نمی شه باید اون همه عشق و مسئولیتی که اون داره رو برای یه نفر بپذیرم. یه نفر که الان توی وجودم هست و می تونه هر لحظه به دنیا بیاد.
حتی باورم نمی شه که یه موجود زنده این تو هست. دیروز که بیمارستان رفته بودیم از دیدن نوزادهای یک روز ِ وحشت کردم. چقدر کوچک و آسیب پذیر بودند. انگار که با یه بی احتیاطی جزیی ممکن بود بمیرن. از دیروز وحشت کردم که آیا من می تونم از پس بزرگ کردن یه نی نی خیلی کوچولو و اونقدر آسیب پذیر بربیام یا نه.

خلاصه که تمام مدت روز و شب دارم سعی می کنم که همه اون چیزهایی که گفتم رو باور کنم. باید خودم رو آماده یه زندگی جدید با یه موجود جدید کنم. روزگار خاصی رو می گذرونم که بالقوه برای هر زنی باید پیش بیاد و همه زن هایی که دیدم از این دوران با لذت خاصی یاد می کنن.

چند شب هست که درد دارم و هر ساعت فکر می کنم که پسرکم می خواد دنیا بیاد ولی دردها منظم و شدید نمی شن و صبح از بین می رن منتظر لحظه ای هستم که بیام بنویسم دارم می رم بیمارستان.